داستان, شهر شاموت قدیمی, هزار و یک شب هزار و یک شب-«شب پنجم» Author Mohammad Date January 16, 2011 چون شب پنجم شد: داستان ملک سندباد شهرزاد گفت: ای پادشاه...
داستان, شهر شاموت قدیمی یک روز برفی Author Mohammad Date January 16, 2011 یک روز برفی بود. بچه های کوچک و بزرگ گلوله های سفید...
داستان, شهر شاموت قدیمی, هزار و یک شب هزار و یک شب-«شب چهارم» Author Mohammad Date December 21, 2010 یاد آوری: صیاد پیری بود که هر روز با دست خالی به خانه می...
داستان, شهر شاموت قدیمی, هزار و یک شب هزار و یک شب-«شب سوم» Author Mohammad Date November 19, 2010 یاد آوری: به قصابی رسیدم و یک استخوان به من داد. شب که شد ...
داستان, شهر شاموت قدیمی, هزار و یک شب هزار و یک شب-«شب دوم» Author Mohammad Date November 6, 2010 خلاصه: همان طور که خواندید در شب پیش بازرگانی به قصد تجارت سفر می...
داستان, شهر شاموت قدیمی, هزار و یک شب هزار و یک شب – «شب اول» Author Mohammad Date November 4, 2010 خلاصه ی داستان پیش: پس از این که مثال دهقان و زنش را وزیر...
داستان, شهر شاموت قدیمی, هزار و یک شب هزار و یک شب- آغاز داستان«حکایت زن دهقان» Author Mohammad Date November 3, 2010 حکایت دهقان وزنش وزیر گفت: شنیده ام دهقانی ثروتمند بود. او می توانست زبان...
داستان, شهر شاموت قدیمی, هزار و یک شب هزار و یک شب-آغاز داستان«داستان شهرباز و برادرش شاهزمان» Author Mohammad Date October 19, 2010 سلام دوستان! از امروز هرشب یک شب از هزار و یک شب را برای...