هزار و یک شب – «شب اول»

خلاصه ی داستان پیش:

پس از این که مثال دهقان و زنش را وزیر به شهرزاد گفت، او اصرار کرد و وزیر ناچار به پادشاه گفت که یک دختر دارد و او می تواند که شهرزاد را بکشد. شهرزاد هم به خواهرش، دنیازاد، گفت که وقتی من را بردند تو را می خواهم و تو را می آورند و تو هم از من بخواه که یک داستان برای آخرین بار بگویم. من از جانم دفاع می کنم.

این دو این کار را کردند و پادشاه اجازه ی داستان گفتن داد.

 

شهرزاد در نخستین شب گفت:

داستان بازرگان و جادوگر

ای پادشاه جذاب شنیده ام ، بازرگانی با تجربه، به جا های مختلف دنیا سفر می کرد.یک روز تصمیم گرفت به جایی سفر کند. پس از مدتی خسته شد و زیر سایه ی درختی نشست. بعد از کوله بارش یک تکه نان در آورد و با تعدادی خرما شروع به خوردن کرد. بعد از خوردن هسته ی خرما ها را انداخت. در همان حال جادوگری آمد و شمشیر در دست به سوی بازرگان رفت و گفت: چون هسته ی خرما را انداختی  به سر فرزند من که یک جن بود خورد و او مرد. حال من باید تورا بکشم و انتقام فرزند خود را بگیرم.

بازرگان گفت: ای جوانمرد! من مالی دارم و چند پسر. به من مهلت بده که بروم و مالم را قسمت کنم. پس از یک سال همین جا می آیم و تو من را بکش.

جادوگر خواهش او را قبول کرد. او به خانه ی خود رفت و وصیت کرد و پس از یک سال به همان جا رفت و زیر همان درخت نشست. آن جا نشست و ناراحت بود و گریه می کرد. ناگهان یک پیرمرد به همراه یک آهو نزدیک شد و سلام داد. بازرگان نیز جواب او را داد. پیرمرد پرسید: تو کی هستی و چرا نزدیک خانه ی جادوگر نشسته ای؟ او نیز پاسخ پیرمرد را داد و ماجرا را تعریف کرد.

گذشت تا پس از مدتی پیرمردی دیگر با دو سگ سیاه آمد. او هم همان سوال را کرد. هنوز پیرمرد دوم ننشسته بود که پیرمرد دیگری سوار بر اسبی آمد. او هم همان سوال را کرد و همان پاسخ را شنید.

ناگهان خاکی بلند شد و جادوگر ظاهر شد.

 

جادوگر به بازرگان گفت: آماده باش که می خواهم تو را بکشم.

پیرمرد اولی گفت: خواهش می کنم الان او را نکش و بگذار که داستان من و این آهو را بشنود. اگر خوشتان آمد از یک قسمت خون او بگذر.(همان طور که می دانید در داستان ها جان و خون 3 قسمت است)

عفریت گفت: بگو. 

داستان پیر و آهو

پیرمرد گفت: ای جادوگر، این آهو دختر عموی من است که همسرم شد. من صبر کردم ولی او اصلا هیچ بچه ای نزایید. من هم با کنیزکی(به معنای زنی که فقیر است و کارش معمولا خدمتکاری است)  ازدواج کردم. آن کنیز پسری به دنیا آورد. چون پسرم 15 ساله شده بود، من مجبور شدم به سفری بروم. باید بدانید که زن اولم در کدکی جادوگری آموخته بود. پس چون با کنیزک و پسرم بد بود، آن دو را به گاو و گوساله تبدیل کرده بود و به چوپان سپرد. پس از مدتی که من آمدم و از حال پسر و کنیزک پرسیدم گفت: کنیزک مرد و پسر او هم فرار کرد. من از ناراحتی یک سال غمگین بودم و سیاه پوش. پس از یک سال به چوپان گفتم یک گاو بزرگ بدهد تا قربانی اش کنیم. اتفاقاً آن گاو همان کنیزک بود. کنیزک هم تا پیرمرد را دید به زمین نشست و ناراحتی را به پیرمرد رساند. او نیز دلش سوخت.گفت که من او را نمی توانم بکشم. به چوپان گفتم تو او را بکش. چوپان هم او را کشت و من فقط یک استخوان از آن کنیزک دیدم. دلم برایش سوخت ولی دیگر فایده ای نداشت. پس از ناراحتی آن را نخوردیم و به چوپان گفتم: یک گوساله ی گوشتی بیاور.

اتفاقاً هم این گوساله همان پسر بود. او هم با ناراحتی به من نگاه کرد. من هم گفتم: این را رها کن و یک گاو دیگر بیاور.

چون قصه به این جا رسید صبح شد و شهرزاد لب از قصه گفتن فرو بست. دنیا زاد گفت: چه قصه ی خوبی گفتی خواهر! شهرزاد گفت: اگر پادشاه مرا نکشد از این بهتر هم قصه دارم! پادشاه پیش خود گفت: این را نمی کشم تا شب دیگر بیاید و برای ما ادامه ی داستان را بگوید.

 

 

 

 

ممنون از اینکه به سایت ما سرزدید و قدم بر روی چشم ما گذاشتید و این شب را با ما بودید.

همانند پایان داستان ها ، زندگی تان شیرین باشد!

گروه شاموت

 لینک این پست در شهر شاموت قبلی!

متولد سال 76. از 6 سالگی با کامپیوتر کار های کوچک می کرد، تا تصمیم گرفت یک زندگی جدید را آغاز کند. یک زندگی شاموتی!
از اون به بعد، برنامه نویسی را آغاز کرد و شروع کرد به طراحی وبلاگ و سایت های مختلف.

Facebook LinkedIn  

نظر شما

*